خـاطــرات بانــوی بـــرفی



نمیدونم از کجا شروع کنم هر چی یادم بیاد مینویسم 
+هفته قبل شب یلدا مامان اینا پسرعمه رو مهمون کردن و به من گفتن بیا اما من گفتم وقتی شوهر از کار بیاد میام دیگه ساعت شش رفتیم شیرینی خریدیم و رفتیم عمه و عروسش و شوهرش اومده بودن 
عمه م همیشه منو میدید خیلی خوشحال میشد اونشب رنگ پریده و گرفته بود ازش سوال کردم گفت سرم گیج میره 
دیگه سریع اومدن دکتر تا رسیده بودن فشارش شده بود بیست و دو
حالش بد شده بود و سه ساعت شد که نیومدن و پسر عمه و زنش هم رفتن بعد یه ساعت با هم اومدن ولی عمه انقد حالش بد بود فقط دراز کشید 
دیگه سفره انداختیم و ساعت یازده و نیم  شام آوردیم ولی همه ضدحال خورده بودن زیاد نخوردن
غذا هم ته چین و فسنجون و کشک بادمجون بود که خواهرک داخل گوشت فسنجون سیر ریخته بود بو گرفته بود
صد بار گفتم واسه غذای مهمون سیر نریزید ولی گوش نمیدن
انقد غذا اضاف اومد مامان کشید واسه همه بردن
عمه هم اونشب رفت خونه ی پسرس و دوباره فردا حالش بد شد با آمبولانس بردنش 
بعد سه روز گفتن عفونت گوش میانی بوده
خلاصه که گوش رو دست کم نگیرین عمه گفت مرگ به چشم دیدم
من که عاشق این عمه هستم خیلی دوسش میدارم البته هر چهارتاشون رو ولی خوب اینو بیشتر
دیگه قسمت نشد منو واسه پسرش بگیره شوهر خدا رو شکر زودتر اومد دوس نداشتم رابطه م با عمه م خراب بشه
+‌دو روز بعد مهمونی مادرشوهر خواهر شوهر فوت کرد و شوهر نبود من با مامان اینا واسه مراسم ها میرفتم فقط یکیش رو شوهر اومد 
یه چیزی که واسه من جالب بود مادرشوهر همونطوری که واسه باباش گریه میکرد و زار میزد واسه این خانوم هم گریه میکرد البته وقتی شلوغ میشد 
بعد این خانوم خواهرش مرده و برادرهاش خارج از ایرانن و فامیلی نداشت
بعد مادر شوهر زنگ میزد میگفت آدم بیارین نگن بی کس و کاره
اون فیلم یادتونه آدم آوردن واسه باباشون گریه کنه همونطوری 
خدا رحمتشون کنه خانوم خوبی بود ولی به زور کشتنش
+دو روز قبل یلدا تلگرام پیام دادم دختر خاله واسه تولد بچه ش تبریک گفتم خوند و جواب نداد آخر شب پروفایل غمگین گذاشت دیدم 
دیگه فهمیدم یه خبری شده 
 تا سه ونیم بیدار بودم بعدم با فکر و خیال دم صبح خوابم برد
صبح که پرسیدم گفتن ضربانش ضعیف شده بهش گفتن سریع  برو بیمارستان به دکترت بگو بیاد دیگه تا سونو کردن گفتن بچه زنده نیست  و ایست قلبی کرده
بهش گفتن اگه سزارین کنیم تا سه سال نمیتونی باردار بشی و آمپول فشار زدن و طبیعی زایمان کرده و زجر کشیده بی هدف
وقتی اینو گفتن خیلی گریه کردم درسته دختر منم بدون ضربان اومد ولی خدا بهم برگردوند 
حتی یاد آوریش هم سخته
خدایا ممنون بابت دخترم
امروز زنگ زدم بهش حالش رو بپرسم صداش در نمیومد خیلی خودم رو کنترل کردم گریه نکنم تا بیشتر ناراحت نشه
گفت بانو همیشه تو خواب میدیدمش چشماش بسته بود 
میگفتم چرا باز نمیکنه من ببینم چشماش چه رنگیه ؟
امروز که تعبیر کردیم گفتن بچه عمرش به دنیا نبود واسه همین تو خواب چشمش رو باز نمیکرده 
خیلی سخته بچه ت رو ببینی ولی دیگه نداشته باشی
خدا بهش صبر بده
+شب یلدا هم نصفش رو خونه ی مامان اینا بودیم باقیش رو هم خونه مامان (ننه)مادرشوهر و ساعت یازده بلند شدیم چون پیرزن میخواست بخوابه 
امسال مثه هرسال خوش نگذشت 
بعد اومدیم سر راه دخملی شام نخورده بود ذرت خریدیم خوردیم 
دخملی هم واسه اولین بار یه لیوان کوچیک رو خورد از سر گرسنگی 
ولی بدون سس و فلفل و پنیر
+چند وقت پیش مامان اینا خونشون رو تمیز میکردن داخل نشیمن مبلشون یه دعا پیدا شد 
گفتن واسه بستن بخت و مهر و محبته
من به اینا اعتقادی نداشتم 
اما الان یه سالی میشه که دیگه روابطمون خیلی سرد شده و همیشه بحث پیش میاد
توکل به خدا بالاتر از خودش که نیست
چند وقت پیش هم یه خانومی بود که باردار نمیشد رفته بود یه جا بهش گفته بودن چله افتاده بهت و نمیدونم چیکار کرده بودن 
الان خانومه باردار شده
دیگه بحث رو تموم کنم میترسم شوهرم نیست باید لامپ رو روشن بزارم بخوابم



وقتی یه مدت ننویسی دیگه واقعا نمیدونی چی بنویسی همه چیز درهم میشه حالا تا جایی که یادم بیاد مینویسم

+یه شب با شوهر دخملی رو بردیم پارک روی سرسره بچه ها برعکس میرفتن پای یکیشون خورد به صورت دخملی بعد شوهر به مسئولش گفت بهشون تذکر بده گفت من نمیگم به من ربطی نداره

شوهرم که عصبانی بشه فقط دهانش باز میشه هی حرف زد و من خجالت کشیدم البته فحش نمیداد ولی انتظار نداشتم 

اومدیم با دخملی بره ماشین بازی هی گفت تو برو گفتم نمیرم باهاش سرسنگین بودم یه گوشه ایستادم یه پسره اومد کنارم سریع خودش رو رسوند گفت برو اون طرف روصندلی بشین  

بعد که اومد دید من دارم گریه میکنم گفت واسه چی ؟

گفتم خودت میدونی و محلش ندادم 

دست منو گرفت برد پیش مسئولش گرفت بوسش کرد و معذرت خواهی کرد وبهش گفت زن من داره واسه حرفایی که به شما گفتم گریه میکنه

دیگه مرد گفت شما جوونین و کله تون داغ اشکال نداره 

بعدم اومدیم رفت واسمون بلال گرفت با کباب و برگشتیم خونه

یکی از اخلاقای بدشوهر همینه زود عصبانی میشه و متوجه حرفاش نیست

خودش هم زود پشیمون میشه اما فایده ای نداره

+از محرم تنها چیزی که یادم مونده اینه که مادرشوهر و پدرشوهر خودشون رو کشتن که دخملی چادر بپوشه

اما من اینکار رو نکردم حتی هیئت که رفتیم به دخملی گفت اگه بابا ببینه چادر نداری دعوات میکنه 

منم گفتم بچه هنوز سه سالشه و کوچیکه 

دیگه حالش گرفته شد منم رفتم پیش مامان اینا

من خودم روستامون که هیئت بریم چادر میپوشم ولی اینجا که زندگی میکنیم اصلا

فقط دوس دارن عقایدشون رو تحمیل کنن شخصیت کسی واسشون مهم نیست

+این مدت خیلی به هم ریختم خیلی زیاد عصبی میشم و ترکش هاش دخملی و شوهر رو میگیره نمیدونم چرا!؟

دقیقا شرایط بعد زایمان واسم پیش اومده سر هر موضوعی گریه م میگیره 

اصلا اون روزها رو دوس نداشتم دوره ای که میتونستم از مامان شدنم لذت ببرم گند زده شد 

+خدا رو شکر این ماه یکی از وام ها تموم میشه و یه نفسی تازه میکنم کی میشه یه زندگی بدون قسط و وام داشته باشیم

شوهر گیر داده که اسمم رو واسه گواهینامه بنویسه ولی خیلی میترسم کنار خودش نشستم اما حس میکنم نمیتونم رانندگی کنم

+آلوئه ورا رو چند روز روی پوستم کشیدم خیلی تاثیر داشت هم حالت ژله ای داشت و رو خط های صورت تاثیر داشت 

پوستم رو شفاف تر کرده

جای لک و جوش رو کمرنگ کرده

البته من رو پام جوش داشت کشیدم در عرض سه روز خوب شد خلاصه که عالی بود

سیب زمینی هم خیلی خوبه

موز رو هم له کنین بزارید

هلو هم عالیه پوست رو لطیف میکنه

واسه عید رفتم رنگ مشکی بخرم به دختره گفتم میخوام رنگش ثابت باشه و خوشگل دوتا رنگ داد صد هزار  دو ماه اول هر وقت رفتم حموم هی اومد پایین انقد زورم گرفت گفت با ضمانت الان برم تیوپ رنگ رو بزنم تو سرش بگم کجاس ضمانتش

ولی اول که گذاشتم مشکی براق و خوشگلی بود

ازروزی هم که این رنگ رو گذاشتم موهام خیلی زود کثیف میشه قبلا اگه ده روزم حموم نمیرفتم مشخص نبود

+اون پسری که گفتم سرطان مغز استخوان داشت و دکترا قطع امید کرده بودن یه شب یه خانومی از همسایه ها که خبر نداشته خواب میبینه که شفا گرفته و بعدش گفتن که دکترا قطع امید کرده بودن و گفته بودن که دو ماه بیشتر زنده نیست چون کلیه و کبد و. از کار افتاده بودند

الان کلیه و کبد و طحال سالم هستن ولی داره شیمی درمانی میشه

مامانش هم نمیدونه چون سه سال پیش تومور داخل سرش بود و عمل کردن تازه بهتر شده و گفتن ندونه بهتره 

ایشالا که زود خوب بشه چون تازه سی سالش شده و نامزد کرده

+امروز عصر بعد از هفده روز بریم خونه مامان 

این چند روز خیلی به آرامش خونه ام احتیاج داشتم

الانم شوهر با دخملی رفتن خونه ی مامانش گفت میایی گفتم  باشه

گفتم ناهار ماهی یا کباب بگیریم برگردیم 

گفت به بابام میگم بگیره با هم بخوریم 

گفتم اصلا من میرم دوش بگیرم تو هم برگشت یه چیزی بخر بیا 

گفت باشه فقط مواظب باش و گوشیتم رو زنگ باشه

(چقدر واسش مهمه من همراهیش کنم)

نمیدونم چرا من میرم حمام انقدر نگرانه من زمین بخورم انقد استرس میده بعضی وقت ها بهش نمیگم و میرم

ادامه مطلب نظرم درباره ی کتاب

ادامه مطلب

+تازه چند روز هست از ناراحتی حذف شدنمون بیرون اومدم یعنی هر کاری کردم نمیشد گریه م میگرفت چرا مردم ما از هیچی شانس ندارن  
فقط خواستم بگم در این حد ناراحت بودم
+خدا رو شکر دخملی خوب شد باقیش دیگه حساسیت هست که هر دوتامون رو درگیر کرده 
+سیزده تیر تولد دخملی بود سر یه حرف بیخود گند زده شد به تولد بچه 
یعنی از صبح که رفتیم واسش لباس بخریم تا شب شوهر غر زد و رو مخ من بود دلم میخواست خفه ش کنم  دیگه آخر شب بحثمون جدی شد و یه حرکتی زد که اگه معذرت خواهی نمیکرد نمیبخشیدمش و دلم باهاش صاف نمیشد
دیگه سر همین فقط یه کیک و چند تا فشفشه و با یه کلاه خریدیم و یه تولد ساده گرفتیم 
کیک هم فقط بچه خامه هاش رو خورد باقیش رو انداختیم داخل سطل
حالا تو فکرم هست که یه تولد دیگه واسش بگیرم
صبح تولد شوهر اومد خونه ی مامانم دنبالمون قرار شد خواهرا هم باهامون بیان بعد عمه شوهر رسید دیگه بهش گفتیم میخواهیم بریم ده مین نشست عمه که رفت خواهرا گفتن نمیاییم اونوقت عصرش عمه خبر چین زنگ زده بود به مادرشوهر که خواهرام با من اومدن که تولد بگیریم در حالی که ما فقط میخواستیم بریم آتلیه و خواهرا برن کفش بخرن
آخه بگو به تو چه ربطی داره!؟
مادرشوهر فرداش غیر مستقیم پرسید منم همه چی رو بهش گفتم ولی دریغ از یه تبریک
کادو هم ندادن حالا نمیدونم مثه تلویزیون پارسال سوپرایز هستش یا نه
+فردای تولد بچه رفتیم واسه من لباس بخریم که هر چی گشتم لباسی که میخواستم نبود آخرشم از سر ناچاری اون لباس رو خریدم دیگه بعدش رفتیم برادرشوهر رو که اومده بود ببینیم 
دلم واسش تنگ شده بود حتی با اینکه کلا سرد هستن اما دوسش دارم 
شاید چون دوره عقدمون همیشه همراهم بود
نشسته بودیم جاری رفت دستشویی و برگشت گفت خون دماغ شده دیگه هر کاری کرد بند نمیومد مادرشوهر اینا هم که خیلی دل گنده هی میگفتن چیزی نیست تا ساعت دوازده و نیم به زور شوهر بردنش دکتر که گفته فشارش بالا رفته و خدا رو شکر کنین که خون دماغ شده اگه نه یا سکته میکرده یا خون ه میشده
دیگه چهار پنج ساعت بستری بود چون هر کاری میکردن فشارش پایین نمیومد
بعد شوهر گفته من میرم به شوهرش زنگ بزنم بیاد مادرشوهر نمیزاشته میگفته  بچه م حرص میخوره شوهرم گفته این دسته گل خودشه بزار بیاد ببینه
فکر کردین دختر مردم اسیر و برده شماست که باهاش اینطور میکنین
مادرشوهر گفته بود پس خودت برو دنبالش که پشت ماشین نشینه دیگه تا شوهر اومد دنبالمون ساعت دو و نیم شد 
بعضی وقت ها دلم به حال جاری میسوزه 
شوهرش سر هر چیز بیخودی دعوا راه میندازه چند شب پیش هم انگار سر غذا بحثشون شده 
بیشعور شکم پرست
دیگه آخر هفته هم که عروسی بود و این چند روز همش خونه ی عمه بودیم به دور از مسایل خاله زنک که از طرف خاله اینا بود عالی بود و خوش گذشت
+کت شلوار دامادی شوهر تنگش شده و ودکمه ش بسته نمیشه حالا خدا رو شکر که تک دکمه بود و ضایع نبود
بهش میگم واسه باجناقت باید بخری میگه اون که فامیل نمیشه یعنی هنوز نیومده شوهر دوسش نداره
میگم شانس آوردی برادر زن نداری
+چند روز هست خواب میبینم باردار هستم و زایمان طبیعی دارم
از خونه فراری شدم دوس دارم همه ش خونه ی مامان باشم و حواسم پرت بشه
دیگه برم یه کم تنقلات ممنوعه بخورم تا دخملی بیدار نشده
دلم واسه همتون تنگ شده بود سعی کنین بی خبر نزارید و برید




همیشه ماه رمضون رو دوست داشتم امسال یه طوری هست مثه بقیه ماه های سال

 خوب روز اولی که روزه گرفتم حالم بد شد بعد چون سردردو سرگیجه ناجور هم داشتم ترسیدم ادامه بدم همش میگفتم اگه من بیهوش بشم بیفتم بچه م چیکار کنه این یکی از ترس هامه وقتی هم اینطوری میشم سریع به شوهر زنگ میزنم حرف میزنیم که اگه پس افتادم بفهمه البته بهش نمیگم حالم خوب نیست

نازک نارنجی نیستم سال های قبلم سردرد و گشنگی بود ولی نه به زار امسال
اینه که دیگه چون نمیشه شوهر که خونه باشه همش بیرونیم 

همون شب شوهر اصفهان کارداشت با هم رفتیم داخل ماشین تکیه داده بودم حالم بد بود یه شکلات خوردم کم کم بهتر شدم شوهر کارش رو انجام داد رفتیم یه گوشفیل و دوغ خوردیم خیلی چسبید جاتون خالی بعدم اومدیم خونه ساعت دوازده شام خوردیم 
دوستم که گفته بودم فرستادن واسه آشتی پسر گفته نمیخوامش بعد مامان دوستم هی زور شده که آشتی بدن پسر قبول کرده
آخه چرا!؟؟؟
پسری که چشمش دنبال مال و ثروت پدر دختر به چه دردی میخوره؟
بابای دوستم یه دو طبقه بهترین نقطه شهر داره و یه طبقه رو داده به پسرش اونوقت در اومده به دوستم گفته چرا بابات واسه تو خونه نمیخره!؟
بعد بابای خودش سه طبقه داره بهشون نداده
چی بگم ایشالا که خوش باشه ولی به نظر من خودشون رو سبک کردن کسی که جلو همه ی فامیل بگه نمیخوامش دیگه ارزش زندگی کردن نداره
بعد اون زن همسایه بود که با پسر مجرد داخل ساختمون  دوست شد و درخواست طلاق داد حالا شوهرش برگشته پسر مجرد نشسته زیر پاش که باید طلاق بگیری اگه نه به شوهرت میگم
از کی مردا انقد وقیح و بی غیرت شدن!؟
من یه مدتی که مجرد بودم کتاب زیاد میخوندم مخصوصا رمان شاید دو تا کتاب رو یه روز تموم میکردم و مامانم همیشه میگفت از بیکاریه کسی که کار داشته باشه وقتش رو تقسیم میکنه 

بعد که دیگه ازدواج کردم چیزی نخوندم به علت بازی قوم شوهر با اعصاب و روان و اینکه همش در حال تفریح بودیم
دلیل دوم اینکه هیچ مطلبی تو ذهنم نمیمونه آخه چرا؟
شاید فقط کتاب رو که ببینم بفهمم
خنگ نیستم به دکترم گفتم گفت حافظه ی کوتاه مدتت ضعیفه جدول حل کن 
با جدول هم حل نشد!!!
حالا یکی از فامیل ها میگه اگه کم خونی داشته باشی و هورمونات بهم بریزه حافظه ت ضعیف میشه!
دیگه هر کسی یه تز دکتری میده گفتم بیخیال اگه سال دیگه همین کتاب ها تو ذهنم بود مشکلی نیست همینجا واستون اعلام میکنم
حالا این چند روز سه تا کتاب خریدم 
زندگی من که داستان روسی بود و خوب بود
عطر سنبل عطر کاج که خیلی دوستش داشتم وزندگی نامه یک ایرانی مقیم آمریکا بود و جالب بود
عقاید یک دلقک که زیاد جذبم نکرد
به دلیل کمبود  بودجه به خواهر سپردم ملت عشق رو بگیره باقیه کتاب هاش رو هم بده بخونم
دوباره واسه اصفهان اطلاعیه زدن قطع آب از حالا غصه ام گرفته چه خاکی به سرم بریزم حتی فکرشم دیوونه م میکنه به شوهر گفتم اینطوری باشه جمع میکنی میبریم یه شهر دیگه
مثلا قزوین یا تبریز
شوهرم میگه باشه اصلا میریم خارج
یه چیز تعجب آور اینکه مادرشوهر امروز یه کیسه برنج به شوهر داده گفته بخورید
این مهربونی ها از مادرشوهر واسه ما بعید به نظر میاد!؟
حوصله م که میگیره یا دلگیر میشم میام وبلاگاتون اما دقیقا همون روزم از هیچکدومتون خبری نیست نه اینجا نه تلگرام



سلام به دوستای گلم
همینطوری عادی داشتیم زندگیمون رو میکردیم و همه چی خوب بود آب قطع شد وای ظهر قطع میشد نصفه شب وصل میشد دوباره صبح بیدار میشدی قطع بود یه هفته به همین وضع بود دیگه مردم صداشون دراومد اون یک ساعتی که وصل میشد تا میومدی به بقیه کارا برسی قطع میشد تازه ساختمون ما سه تا مخزن ذخیره بود به هیچی نمیرسید یعنی تا ذخیره رو باز میکردی حموم میکردن
اون یک هفته صبر  میکردم تا دو شب آب بیاد ظرف اب بزارم کارای ناهار فردا رو انجام بدم دیگه تا میخوابیدم چهار صبح بود
حالا این سه روزه خدار شکر قطع نشد اونم دیگه مردم از کار وزندگی افتاده بودن ولی خیلی سخته امیدوارم یه راه چاره ای پیدا بشه
از حال و روز خودمم بگم بی آبی چنان روان پریشم کرده بود که حتی خرید وبیرون رفتن هم تاثیری نداشت داخل بستنی فروشی همینطوری اشکام میریخت
چند وقتی هم هست سر گیجه و سردرد اومده طوری که حس میکنم پاهام سست شده و هر آن ممکنه زمین بخورم فک کنم ذخیره آهن بدنم کم شده اما به خاطر فکرای منفی و ترس از دکتر فراریم
یکی از همسایه ها بچه ش به دنیا اومد وقتی اومدن گوسفندش رو آورد داخل ساختمون درست کرد چون شوهر هم با بچه پایین بودن دیگه ایستاده بودن چشمتون روز بد نبینه کک حیوون افتاده بود به شوهر شبش داغونمون کرد دیگه لباسا رو کامل درآورد ریخت لباسشویی ولی بدنشو داغون کرده بود خوابیدیم نصف شب افتاد به جون من که زود به داد خودم رسیدم ولی شوهر همچنان بدنش پر جای نیش هست
خوبه سمت بچه نرفت چون یه بار رفته بود به لباساش قشنگ اندازه تاول شده بود
دیروزم خواستیم بریم خونه مامان اینا خواهر یه همکاری داره باهاش رفت و آمد داره من و شوهر ازشون خوشمون نمیاد بهشون گفتیم هر وقت اینا میان به ما بگین دیگه دیروز زنگیدم اول پرسیدم که گفت شاید عصر بیان گفتم پس هر روزی نیستن به من بگید تا بیام دیگه پشیمون شدن گفتن تو بیا منم چون اعصابم خرد شده بود نرفتم تا زنگ زدن قسم دادن که بیا ولی بهشون گفتم دیگه وقتی اینا باشن نمیام
والا چه معنی میده من و شوهرم میریم سر ظهر وقت استراحت که میشه بلند میشن میان تا هفت و هشت شب اصلا هم مراعات نمیکنن که یکی خوابه
باید دخملی رو میبردم کوچه خوابش میبرد میاوردمش از بس صدا میدادن اصلا من یه حرفی با خانوادم دارم میان میشینن دیگه ت به خودشون نمیدن یعنی این یک ماه هر چی من رفتم اون دوتا هم بودن دیگه داشت حالم بهم میخورد حالا باز اگه آدم های خوبی بودن یه چیزی ولی دقیقا سواستفاده میکنن از احترامت
هر چی به خواهرا میگم در حد خودتون با کسی رفت و آمد داشته باشید به گوششون نمیره البته نه اینکه ما خیلی خوب باشیم ولی هر کس باید طرف خودش رو بشناسه



+چه خوب که خدا اینطوری داره واسمون بارون میفرسته حداقل دلمون به این خوش باشه
این چند روز هوا همه ش بارونی بود و عالی البته سرد شده و ما پکیج روشن کردیم خوش به حال اونایی که برف دیدن
+چند روزی هست که سرگیجه دارم و نمیدونم دلیلش چیه منم دوباره مصرف آهن و ویتامین رو شروع کردم تا ببینم چی میشه
تو این چند روز یه روز ناهار رفتم خونه ی عمو و شبش با خواهر برگشتیم خونه خیلی خوب بود و خوش گذشت 
+فردا هم مراسم ختم یکی از فامیل های شوهر هستش وباید بعدازظهر برم 
اون کاری که گفتم مدارک فرستادیم وگفتن به احتمال زیاد شوهر میره سر اون کار البته باید به دو هفته نبودنش عادت کنیم که این خیلی سخته
+دوستم که گفته بودم شوهرش داخل یه شرکتی کار میکرده و با یه دختری دوست میشه ورفت وآمد میکنن و دیگه راحت به بهونه ی اینکه زنش باهاش فاب شده باهمدیگه بودن بعد یه روز زنش میفهمه و بهش میگه تو به خانواده ها نگو من قول میدم که بیخیالش بشم خلاصه که چند وقت میگذره و این میبینه نمیتونه دست زن رو میگیره میاد به دوستم میگه از این به بعد با هووت باهم زندگی میکنین دعواشون میشه زنگ میزنه به مامان بابای دوستم میرن اونجا بهشون میگه دخترتون رو ببرید خونه تون بعد به دوستم میگه مغازه رو بهت میدم توافقی جدا بشیم ولی بابای دوستم شکایت کرده و گفته به این راحتی کوتاه نمیاد 
به همین راحتی هشت سال جوونی به باد فنا رفت
بگم که این آقا خیلی بد دل بود و همیشه به دوستم میگفت چادر سر کنه بعد که چادر برداشت با مانتوهای بلند میومد بعد که دیگه اون دختر اومده تو زندگیش بیخیال اینا شد و دوستم خیلی راحت لباس میپوشید و دقیقا از روزی که گیرش به دوستم کم و کمتر شده و نمیزاشته بچه دار بشن ارتباطش شروع شده بوده

به این مردا باید شک کرد چند مورد همینطوری داشتیم که از بچه دار شدن طفره رفتن بعد دلیلش این شده که دنبال یه زن دیگه بودن



دیروز بعد صبحونه با هم رفتیم بیرون و واسه دخملی بادبادک هوا کردیم که عموی شوهر زنگ زد بریم کارخونه ازش پارچه بگیریم واسه شوهر

خوب این عموی شوهر واقعا باحاله خیلی دوسش دارم شوهر گفته بود که داخلش درخت و اینا کاشته و خیلی سبز شده واسه همین دوست داشتم برم ببینم دیگه با هم رفتیم 

این عمو کارخونه ی پارچه بافی کار میکنه و خودش تنها بود بگم  که این دومین کارخونه ای بود که انقد سبز و تمیز دیدمش دیگه یکمی اونجا عشق کردم بعد گفت بیایید بریم داخل پارچه ها رو نشونتون بدم وای که چه پارچه های نازی داشتن البته واسه مبل و ن 

بعد صاحب کارخونه پارچه های اضافی رو آورده بود گفت از بین اینا اگه بردارید پول نمیخواد ولی اگه از رول بردارید حساب میکنه اما کمتر

ولی بدیش این بود که نفس میکشیدی انگار پرزهای پارچه رو میخوردی حتی من وقتی اومدم لبام تاول زدبیچاره این عمو چند وقت به خاطر همین مریض بود و بیمارستان بستری بود حالا دیگه باید ماسک بزنه

دیگه بعد اومدیم بیرون و رفت واسمون چایی درست کرد با کلوچه و خرما آورد که کنار باغچه ش خیلی چسبید و بهش گفتم هر وقت درخت زردآلو میوه هاش رسید بهم خبر بده برم ببینم

موقع اومدن هم به شوهر گفت هر وقت هستی بیا با هم بدمینتون و پینگ پونگ بازی کنیم 

یعنی عاشقشم با اینکه یه بچه مریض داره و زنش زیاد جالب نیست اما سرحاله و شوخ هستش

دیگه بعدش هم که اومدیم خونه و ناهار و بعدش عمه و عمو اومدن خونمون عید دیدنی ولی خوب شام نموندن در کل دیروز روز شلوغ و خوبی بود دخملی هم حسابی عشق کرد بعدم که رفتن از خستگی بیهوش شد

ادامه عکس ها رو میزارم

ادامه مطلب

الان انقدر هوا سرده مبل ها رو زدم کنار و بلوز شلوار پشمی پوشیدم با جوراب  تکیه دادم به رادیاتور پذیرایی

دخملی کنارم نشسته و نقاشی میکشه

منم یه دمنوش به لیمو گذاشتم بخورم شاید بدنم گرم بشه

اولین سالی هست  که نمیشه با تاپ شلوار داخل خونه بچرخم

یعنی انقدر سردم هست که سه روزِ لب به میوه نزدم

امروز دلم آش و لبو میخواست ولی ترسیدم تنها برم بیرون

این دو روز که نت نبود 

وب گردی کردم 

دیوار و دیجی کالا سر زدم 

بازیproperty brothers انجام دادم

دیشب به خاطر برف شبکه ها قطع شد برای اولین بار زدم نسیم که دخملی سرگرم بشه 

خوش نشین ها رو نشون میداد 

امشبم دوباره میخواد با هم ببینیم 

بعدم مسواک و لالا

البته دخملی من شب ها تا دیر وقت بیدارم

دیگه برم که به لیمو بخورم

 

 


پریروز رفتیم مرغ خریدیم هر چی به حامد گفتم دوتا بخر سه تا خرید گفت تو که انقد وقت میزاری یه بار کار کن

دیگه غذا خریدیم اومدیم خوردیم 

بعد سه ساعت من مرغ ها رو شستم و همه جا رو ضدعفونی کردم اومدم دخملی رو خوابوندم بعد رفتم دوش گرفتم که ضدعفونی بشم

از حمام اومدم انتظار داشتم حامد یه چای دم کرده باشه ولی خواب بود

صداش زدم گفتم بلند شو مرغ ها رو بسته بندی کن بذار فریزر 

منم واسه خودم چای دم کردم 

دخملی بیدار شد عصرونه بهش دادم و بردیمش شهربازی

سر راه خرما خریدیم اومدیم کله جوش درست کردم با کشک پاستوریزه که اصلا خوشمزه نشد

به دخملی هم از غذای ظهر دادم

دیروز ما تا ساعت یازده خوابیدیم حامد رفت بیرون 

شبم رفتیم خونه پدرشوهر به جاری هم گفتیم اومد

امروز حامد پلاستیک خرید زدیم پشت پنجره ها خونه خیلی گرم شد ولی من هنوزم نمیتونم با تاپ شلوارک بچرخم 

امسال زمستون رو باید با لباس پشمی بگذرونم منم عادت ندارم

*رفته بودیم میوه بخریم یکی از این زوج های عشقولی پیر هم دوتایی خرید میکردن

وقتی خواست حساب کنه پول سبزی خوردن رو نداد گفت باشه تخفیف

گردو هم خرید واسه مرغ شکم پر

یعنی عاشقشونم که اینطوری با هم خرید میکردن 

خلاصه که کلی انرژی بهم دادن

الان برم کیسه آبگرم بذارم خیلی پهلوم درد میکنه

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسپادان آهن Andrea موج بیکران بازرگانی سینا خرید بازی های ps4 سـیـ 30 پـــلـــاس Sarah کرتين وال Edwina