+تازه چند روز هست از ناراحتی حذف شدنمون بیرون اومدم یعنی هر کاری کردم نمیشد گریه م میگرفت چرا مردم ما از هیچی شانس ندارن  
فقط خواستم بگم در این حد ناراحت بودم
+خدا رو شکر دخملی خوب شد باقیش دیگه حساسیت هست که هر دوتامون رو درگیر کرده 
+سیزده تیر تولد دخملی بود سر یه حرف بیخود گند زده شد به تولد بچه 
یعنی از صبح که رفتیم واسش لباس بخریم تا شب شوهر غر زد و رو مخ من بود دلم میخواست خفه ش کنم  دیگه آخر شب بحثمون جدی شد و یه حرکتی زد که اگه معذرت خواهی نمیکرد نمیبخشیدمش و دلم باهاش صاف نمیشد
دیگه سر همین فقط یه کیک و چند تا فشفشه و با یه کلاه خریدیم و یه تولد ساده گرفتیم 
کیک هم فقط بچه خامه هاش رو خورد باقیش رو انداختیم داخل سطل
حالا تو فکرم هست که یه تولد دیگه واسش بگیرم
صبح تولد شوهر اومد خونه ی مامانم دنبالمون قرار شد خواهرا هم باهامون بیان بعد عمه شوهر رسید دیگه بهش گفتیم میخواهیم بریم ده مین نشست عمه که رفت خواهرا گفتن نمیاییم اونوقت عصرش عمه خبر چین زنگ زده بود به مادرشوهر که خواهرام با من اومدن که تولد بگیریم در حالی که ما فقط میخواستیم بریم آتلیه و خواهرا برن کفش بخرن
آخه بگو به تو چه ربطی داره!؟
مادرشوهر فرداش غیر مستقیم پرسید منم همه چی رو بهش گفتم ولی دریغ از یه تبریک
کادو هم ندادن حالا نمیدونم مثه تلویزیون پارسال سوپرایز هستش یا نه
+فردای تولد بچه رفتیم واسه من لباس بخریم که هر چی گشتم لباسی که میخواستم نبود آخرشم از سر ناچاری اون لباس رو خریدم دیگه بعدش رفتیم برادرشوهر رو که اومده بود ببینیم 
دلم واسش تنگ شده بود حتی با اینکه کلا سرد هستن اما دوسش دارم 
شاید چون دوره عقدمون همیشه همراهم بود
نشسته بودیم جاری رفت دستشویی و برگشت گفت خون دماغ شده دیگه هر کاری کرد بند نمیومد مادرشوهر اینا هم که خیلی دل گنده هی میگفتن چیزی نیست تا ساعت دوازده و نیم به زور شوهر بردنش دکتر که گفته فشارش بالا رفته و خدا رو شکر کنین که خون دماغ شده اگه نه یا سکته میکرده یا خون ه میشده
دیگه چهار پنج ساعت بستری بود چون هر کاری میکردن فشارش پایین نمیومد
بعد شوهر گفته من میرم به شوهرش زنگ بزنم بیاد مادرشوهر نمیزاشته میگفته  بچه م حرص میخوره شوهرم گفته این دسته گل خودشه بزار بیاد ببینه
فکر کردین دختر مردم اسیر و برده شماست که باهاش اینطور میکنین
مادرشوهر گفته بود پس خودت برو دنبالش که پشت ماشین نشینه دیگه تا شوهر اومد دنبالمون ساعت دو و نیم شد 
بعضی وقت ها دلم به حال جاری میسوزه 
شوهرش سر هر چیز بیخودی دعوا راه میندازه چند شب پیش هم انگار سر غذا بحثشون شده 
بیشعور شکم پرست
دیگه آخر هفته هم که عروسی بود و این چند روز همش خونه ی عمه بودیم به دور از مسایل خاله زنک که از طرف خاله اینا بود عالی بود و خوش گذشت
+کت شلوار دامادی شوهر تنگش شده و ودکمه ش بسته نمیشه حالا خدا رو شکر که تک دکمه بود و ضایع نبود
بهش میگم واسه باجناقت باید بخری میگه اون که فامیل نمیشه یعنی هنوز نیومده شوهر دوسش نداره
میگم شانس آوردی برادر زن نداری
+چند روز هست خواب میبینم باردار هستم و زایمان طبیعی دارم
از خونه فراری شدم دوس دارم همه ش خونه ی مامان باشم و حواسم پرت بشه
دیگه برم یه کم تنقلات ممنوعه بخورم تا دخملی بیدار نشده
دلم واسه همتون تنگ شده بود سعی کنین بی خبر نزارید و برید




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گلبن کویر صاحبدل امید سافت رايا موويز مرجع خبری اخبارآزمون معرفی کالا يک فنجان بصيرت دانلود تلگرام فارسی dbgffgbg